با سلام
در ادامۀ نقد تحلیلی توصیفی در شماره های پیشین، اینک قسمتی دیگر را تقدیم میکنم:
یکی از نکتههایی که میتواند قابل توجه و بررسی باشد و شاید از نظر برخی، ایرادی در روالِ زمانیِ داستان به نظر برسد؛ فاصلههایی است که بینِ زمانِ اجرای نمایش در تماشاخانه است. چون از ابتدا قرار بوده نُه نمایش صورت پذیرد، اما به نظر میرسد که فاصلۀ زمانیِ بین اجراهای نمایش به اختیارِ تماشاخانه نیست؛ بلکه به اختیارِ مؤلف و یا شاید بهتر بگوییم به اختیارِ کراکترهای اصلیِ رُمان، که در واقع جای خواننده قرار گرفته اند، میباشد و گویی تابع برنامه و نظمی از قبل تعیین شده نیست! گاهی از این هفته تا هفتۀ دیگر نوبت بعدیِ تماشاست و گاه به مدت دو- سه ماهی که کراکتر درگیرِ مقدمات و مفصلات و مؤخراتِ مراسم ازدواجش میشود، این فاصلۀ زمانی طول میکشد. گاهی هم به مدت دو سال و اندی که بازیگرانِ اصلیِ این رُمان درگیر سفری برای یک فرصت تحصیلیاند، گویی اجرا به تعویق افتاده است! این بی نظمیِ ظاهری را در نگاه اول میتوان ایرادی بزرگ دید، اما وقتی داستان را به اتمام میرسانیم و درمی یابیم که همه چیز صورتِ ظاهری نیست و معنایی درونی دارد، به ویژه در این رمان که زبانش زبانِ نمادهاست، متوجه تیزبینی نویسنده، در این خصوص نیز میشویم که میخواهد بگوید: کارِ دل، تابع زمان نیست! چرا که این تماشاخانه، گویی تماشاخانهای اختیاری است و زمانِ اجرایش بر اساسِ خواستی از سرِ دل است و احساس، و نه عقل و نظام! اینکه در واقع چه زمانی سرمان خلوت است از مشغلهها، تا بخواهیم دلی هم به تماشا بدهیم. و اینکه مثلا چه زمانی مِیـلِمان میکشد تا سر در کتاب و تاریخ و ادبیات و شعر و شاعری کنیم و کِی میخواهیم تا نگاهی به آینههای گذشته و حالِ پیشِ رویمان بیندازیم. آری! چه زمانی دلمان تنگ میشود تا بیخیالِ از بیرون، نظری هم به درون کنیم... اما آنچه که هست، این است که بالاخره این نگاهِ در آینهها هست و ادامه دارد و باید همچنان باشد تا به بار برسد و میوه بدهد. در غیرِ این صورت رستگاری ممکن نیست!
برای این گونه برداشت، کلِ کتاب و روندِ داستانیاش، خود زبانی گویاست؛ اما در جاهایی هم به آن اشاراتی شده است، از جمله در ص 184:
« گاهگاهی در اواخر شب، یا اول صبح که چشم باز میکرد، با حسرتی پنهان به یادِ تماشاخانه میافتاد ... بی صدا خندید و به خود قول داد که امشب یا فردا به دکتر زنگ بزند و بپرسد مجلس بعدی تماشاخانه را تا حتماً شرکت کند. ولی نمیشد. نمیشد که نمیشد. هربار به دلیلی. / "روشنک خانم! عشقها، کشتۀ دلایل اند" .. مثل برق این جملۀ استاد به ذهنش زد که یک روز سرِ درس میگفت و او نمیفهمید. یک آن انگار تندری تیز از مغزش برخاست و زد بر پیکرِ این جمله و رفت. تازه جمله را درست میدید و هی روشن تر میفهمید...»
در همین صفحات و در خصوصِ رفتن به تماشاخانه، یک تصویرسازی زیبا هم در کتاب داریم که حیف است بدان اشاره نشود. آنجا که رمضانی گرم را با تشنگی و احساس خفگیاش به تصویر میکشاند:
« پانزدهم مرداد، ماه رمضان، هوا گرم و بی رحم و درجا ایستاده؛ و پا گذاشته روی حلقوم ِ شهر و با تنبلیها و تن لشیهاش گند و عرق دوانده در جان و جگر مردم. کم آبی، گرانی، خاموشی ِ پی در پی، شلوغی، کثیفی، دود، گرد و مَرد، و خفقان و زور و اعصابهای خراب هم مزیـدِ بر علت. عدهای گریخته به شمال و یا به دَر و دهاتِ اطراف و عدهای هم مستأصل و بیچاره ...»
اما این همه نمیتواند مانع از ماندن در تهران برای روشنک و حمیدرضا باشد، برای پرداختن به دل و رفتن به تماشاخانه؛ چرا که: «"چون عشق ِ حرم باشد، سهل است بیابانها"»
صحبت از تصویرسازی شد، بد نیست دیگر بار صحنههایی را مرور کنیم که زیبا و هنرمندانه در همه جایِ کتاب جلوهگری میکنند و از هنرِ قلمزنی و به تصویرکشی نویسنده سخن میگویند. یکی، این صحنه است که دهان خواننده را هم مثلِ خاطرات شیرینِ مانده در ذهنِ عاشقِ دلباخته در این داستان، شیرین و عسلین میسازد:
« خاطراتِ آن سه شب نشت کرده بود به همه جایِ وجودشان و کنده نمیشد: کنج و کنارهای مغز، ته مَه هایِ دل، سرِ زبان، وسطِ چشم! هر سه شب، هر سه روز و هر ساعت و دقیقه و ثانیه اش در تمام درز و دورزِ تنشان، نرم و شیرین رفته بود و جا خوش کرده بود؛ عینِ عسل، عینِ عشق، عینِ مربایِ شقاقولِ شمال. همین که به یاد میآوردند، تمام دهنشان به ملچ و ملوچ میافتاد و بزاقها، مخلوطِ آبلیموشکر، به کنج ِ کام و گلویشان می دوید و خوشخوشان میرفت و میرفت تا تهِ تهِ دل، تا مغزِ جان ..»
از دیگر صحنهها، بیان احساسات یک آبدارچی پیر و اما چابک -به نام جبرئیل- است که از خانوادهاش و عشقِ دورانِ جوانیش دور افتاده بود و هر آن در پیِ آن تا آن لحظههای شیرین را برای خود بیدار کند. او که یکنواختی کار روزانه و سلام و جواب و اخم و ملال و خداحافظیهای به تکرار، ملولش کرده است و میخواهد بلکه شور و نشاطی را هم به چشم ببیند. و چه ایّـامی برای این زندهسازیِ خاطرات بهتر از این همایشها که در دانشکده برپاست:
« از همان لحظۀ بیداری در میان بوق ماشینها و هیاهوی آدمها، فقط صدایِ وسوسهآجینِ دخترانِ جوان و شوخیها و مخصوصاً جیغهای گهگاهیِ آنان و خیالِ خندانِ صورتهایشان، برایش دلنشین و گرماساز بود. جان میگرفت و جوان میشد و میرفت به خاطراتِ خیلی دور..»
نویسنده چه زیبا، از نگاه یک آبدارچی، به سادگی بیان میدارد که: طعم ِ شیرینِ زندگی، همین شورها و نشاطها و خندهها و جیغها و صورتهای خندان جوانی است! طعمی: «مثلِ سرشیرِ تازۀ تالشی» .. و خوانندهاش را، با نگاه همین آبدارچی و احساسهای زمان جوانیاش که هرگز از خاطر نمیرود، به نظارۀ عشق و خاطراتِ شیرینِ آن میکشاند:
« در طول این سالها، از این "گردآمدن" برای خود، هزاران تصویر لذتبخش ساخته بود. در این گردهماییها، هم خیالهای شیرین نوجوانی را میدید و هم بویِ خندهها و جیغهای تازهای را میشنید...» / « چند بیتی را که از بس در این گردهماییها شنیده بود و در ذهنش مانده بود، زیرِ لب تکرار میکرد: " ای غایب از نظر به خدا میسپارمت + جانم بسوختی و به دل دوست دارمت" / "در هوایت بیقرارم روز و شب + سر ز کویت بر ندارم روز و شب"» / « مخصوصاً دو بیت زیر را خیلی خیلی دوست داشت. معمولاً آخر شبها میخواند و کل صحنههای آن روز را مرور میکرد و نرمنرمک اشک میریخت: " شبی ار به دستم افتد سرِ زلف تابدارش + همه مو به مو شمارم غم ِ بی شمارِ خود را / به دو زلف یار دادم دلِ بیقرارِ خود را + ز چه رو سیاه کردم همه روزگارِ خود را". او نمیفهمید چرا استادان این قدر بحث میکنند که این شعرها عاشقانه است یا عارفانه. به نظر او همۀ این بحثها زائد و بیهوده بود.»
نویسنده از آن رو که استادِ دانشگاه است و معلم شعر و ادب، اینجا و با همین بیان سادۀ بالاست که به ذکرِ این درس هم مینشیند که این اشعار، اشعاری هنرمندانهاند که هم عاشقانهاند و هم عارفانه! (چرا که شما میتوانید جای یار، هم یارِ عشق زمینی خود را در نظر بیاورید و هم خدایِ عشق آسمانیتان را) و مهم زبانِ بیانِ عشق است که ایهام دارد و دوسویه عمل میکند.
آری نویسنده، نگاههای مختلفِ اقشار متفاوتی از مردم دور و بَرمان را برای خوانندهاش به تصویر میکشاند و او را با خود به سفری همه سویه برای شناختی هرچه بیشتر می بَرد. گاه خوانندهاش را غرق در کلام و زبان و اندیشۀ شاعران و صاحب سخنان میسازد و گاه هم فرو میبرد به درون گفتگوی ساده و گاه شوخ و شیطنتانۀ تماشائیان و حتا دختران جوانِ تازه دانشجو:
« ... - وای موهای استادو ببین! انگار برق گرفتتِش، هر کدوم به یه سمت رفته! – جنبه داشته باش بیتربیت ... – آخی ببین چقدر این لباسا بهش نمیاد، هر تیکهاش یه جوره! – آخه اون که زن نداره، کی میخواد بهش برسه؟ - خیلی کِیف داره که آدم بدونه این اُدبا تو خونههاشون چه جوریاند... – یه شب اون کامرانِ .. نگاش نکنیها، پشتِ سرمونه، ... هیچی میگفت یکی از اُستادای قدیممون که خیلی مُبادی آدابه و ما میگفتیم موهاشم میشمره و رو سرش مرتب میچینه و بعد میاد سرِ کلاس، و.. اونقدر توی دُرست حرف زدن و ادبی گفتن سختگیره که اگر کسی یه کلمه رو غلط ادا کنه، صفر بهش میده و حتا بیرونش میکنه، فکرشو بکن یه همچی آدمی، با خانوم و بچۀ شیرخوارش برای یه کنفرانس خیلی مهم میرن افغانستان. صبح بچه خواب بوده و استاده که میره سالن سخنرانی و خانمش هم پا میشه میره پیاده روی. بچه بیدار میشه و شروع میکنه به گریه و این مهموندارای بدبخت هرچی میخوان آرومش کنن یا خانمشو پیدا کنن، نمیتونن. ناچاراً میان تویِ سمینار و خیلی آهسته بیخ گوشِ استاد میگن: جناب استاد! تولهتان وغ میزنه، چکار کنیم؟ استاده تا اینو میشنفه همون پشت تریبون بیهوش میافته! .. - اَه زهرِ مار، خودتو کنترل کن؛ همه دارن نگامون میکنن!»
نویسندۀ این رمان، ظاهراً داستان کوتاه هم مینویسد و در این رشته گویا ید طولایی هم دارد. در این کتاب چند مورد از این داستانها که میتوانند برای خود داستانی مستقل باشند نیز آمده است؛ به ویژه در بخش "دانشکده ادبیات" که موارد مختلفی از این داستانها آورده شده و یکی از آنها از زبان دهخداست، داستانی کوتاه و احساسی و بسیار تأثیر گذار که نشان از قدرت نویسندگی و قلم زنیِ وی در این زمینه دارد و این هم نکتهای است قابل توجه و یادآوری:
«.. ماشینِ کهنۀ دراز رفت و مادرش رو برد؛ و دیگه از مامانش خبری نیومد. چند روزی صبر کرد. دلش قرص که میاد، ولی نیومد. یه روزم نشست و تا عصر تو خونه گریه کرد و هی گفت مامان، مامانمو میخوام. ولی مامان نیومد. خودش رو به مریضی زد و یکی دو روز تو جا انداخت، شاید به مامانش بگن و بیاد؛ ولی نیومد. قهر میکرد، غذا نمیخورد و گریههای بلند بلند میکرد، اما نیومد..» ...
« .. ریگها توی دستش موند. هیچ کدومش رو نزد به پیشانیِ آب. سر و گردنش خشک مونده بود، فقط نگاه میکرد "چادر، همون چادر مامانش بود، مثلِ اون روزایی که میبردش مغازۀ سرِ کوچه"؛ میخواست بلند شه و جیغ بزنه. پسرک دست مادرش رو گرفته بود و دورش میچرخید و میخندید. چادر سفید هم دور خودش و بالای سر پسرش میچرخید... نشسته بود و نگاه میکرد که یک دفعه قطرههایی سوزنده و نرم از کنارۀ چشماش سرازیر شد. بلند بلند گفت: مامان! مامان! منم اینجام!»
در بینابین کتاب و گفتهها و سخنان، گاهی بعضی حرفها بدجوری به دل مینشیند و انگار که حرفِ دلِ همۀ آدمهاست؛ که یکی از این حرفها، حرفی است که نویسنده از زبانِ بهارِ شاعر میگوید:
« زندگانیم امتدادِ یک حسرتِ طولانی بود و در سیلابی از تعارضهای سهمگین گذشت. میانِ آنچه میخواستم و نمیدیدم و آنچه میدیدم و نمیخواستم.»
از دیگر نکتههای قابل تأمل در این نوشتارِ سراسر ادبی، پرداختن به این مهم است که ادبیات و به خصوص شعر، باید چگونه باشد و چه اهدافی را مدّ ِنظر داشته باشد. بیانِ همۀ آنها از عهدۀ این نقد و مقال خارج است اما به یک مورد آن برای نمونه، اشاره میکنیم:
« - ادبیات و ادبیات چیها، خصوصاً استادا و شاعرا باید زبان حال مردم باشن، اون هم تو این جامعهای که این قدر فقیر و حقیر و علاف و بی کار و دزد و چاقو کش و قمه زن و معتاد هست و طلاق و خودکشی و ریا و قلدربازی و پشتِ هماندازی و... و...
- باز که شما تند رفتید خانوم خانوما، اولاً این تصویر سیاهی که ارائه میدی کاملاً اغراق آمیزه. درصدی از جامعه و مردم این جوری هستند و نه همه، ثانیاً .../ ... رابعاً اگر ادبیات باید فقط به اینا بپردازه، فرقش با روزنامه و مخصوصاً صفحۀ حوادثش چیه؟ مگه مردم صبح تا شب از روزنامه و اینترنت و ماهواره و رادیو و تلوزیون و شبکههای خبری، هر کدام هم ضد دیگری، بدبختیها و گرسنگیها و فحشا و .. انواع فجایع و وقایع رو نمیبینن؟ به نظر تو ادبیات هم باید بیاد و دامن بزنه و هی بزرگ ترش کنه؟ یا یه کم تلطیف کنه؟ یا حداقل آتشبیارِ معرکه نباشه؟ داستانها و شعرها و ترانۀ این روزها را که خوب میخونی، و میدونی چه خبره. البته ادبیات نمیتونه از این مسایل دور باشه ولی به نظر من باید هدفمند و هنرمندانه، مشکلات روحی و مسایل اجتماعی رو مطرح کنه تا یه ذرّه روحیهها رو بهتر کنه و تا یه حدّی راهی نشون بده تا تلخیها و ناامیدیها کمتر بشه، نه اینکه معنا و صورتش بشه پلشتی و لجننمایی و... از همه مهمتر، کی گفته که این بحثها به درد نمیخوره؟ اینجا و این بحثهاست که زیر بنای جامعه و فرهنگ را میسازه. اگر لغتنامه و دانشنامه و تحقیق نباشه، رشد شعری و فکری در جامعه نیست. فردوسی و حافظ نباشه، شاملو و نیما هم نیست. رشد فکری و روحی و هنری نباشه، جنایت و کثافت هست؛ خیلی بیشتر هم هست. خودت بگو! نیست؟ »
به یاری حق ادامه خواهد داشت ...
برچسب : نویسنده : konjesabr بازدید : 233